عشق آجی

بدون عنوان

سسسسسسسسسسسلام. کلمه هاییییییییی که عشــــــــــق آجـــــــــــی می گویید : آبجی جون: آجی جون      داداش جون: داداش جی        مامانی:مـــــامانی مانی    باباجون:باباجی    هرخانمی را می بینه می گه:عمه هر مردی را می بینه می گه : عمو عشق آجــــــــــی فقط :مامان - بابا - آبـــــجی - داداش - عمه - عمو داره.. داداشی می دونی خوشمزه ای.هزارتا بوس........ ...
13 خرداد 1392

بدون عنوان

سسلاممممممممم. امروز دختر عمومون آمد خونمون آخه امروز امتحان هایش تمام شده بوده و ما را هم خوش حال کرد مخصوصا عشق آجی را پیمان را که خیلی خوش حال شد . ممنون پرستو جون. پرستو جون خیلی خیلی دوست داریم...................   ...
13 خرداد 1392

داستان بزغاله

توی یه گله بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد. وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند . اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره .بعضی وقتا از بس دیر می کرد ،گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد.     چوپون مهربون گله بارها و بارها به بز غاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض...
12 خرداد 1392

بدون عنوان

شعر کودکانه تابستان   آمده فصل تابستان با خورشيد فروزان   تير و مرداد،شهريور مي آيند با تابستان   تابستان گرمِ گرم است آفتابش داغ و سوزان   اما من دوستش دارم چون تعطيل است دبستان   تابستان فصل كوشش تابستان فصل كار است   بر شاخه ي درختان ميوه هاي آبدار است   ميوه ي آبدار و شيرين نعمت پروردگاراست ...
12 خرداد 1392

داستان

توی جنگل سبز یه درخت کاج بود که از همه ی درختهای جنگل بلندتر و زیباتر بود .این درخت در جایی قرار داشت که از رویشاخه هاش همه ی جنگل و درختای سر سبزش دیده می شدند . به خاطر همین مدتها بود که به خاطر این درخت بین بعضی از حیوونای جنگل دعوا می شد . سنجاب و جغد و دارکوب و کلاغ و ... همه می خواستن لونشونو روی این درخت بسازن .   بلاخره اختلاف و درگیری بین اونها بالا گرفت و کار به کلانتری کشید .پلیس جنگل تصمیم گرفت با بزرگترای جنگل مشورت کنه و راه چاره ای پیدا کنه .جلسه ی شورا برگزار شد و هر کسی نظری داد .اما در بین همه ی نظر ها، حرفی که لک لک پیر زد از همه جالبتر بود .   لک لک گفت من توی شهر آدمها دیدم که خونه هایی روی هم می س...
12 خرداد 1392

داستان

یکی بود یکی نبود. یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.   موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.   او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گف...
12 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق آجی می باشد